دادزدم:اینم یجور شوخیه؟!!!!
به ته راهرو رسیده بودیم،اما اونجا نه دری بود نه دروازه،فقط یه دیوار اهنی بود.
کاتسو سرشرو لای شالگردنش بیشتر قایم کرد:میمردن یه راه صاف وهموار برامون میذاشتن؟!
گربه کت دار-که همه یارو صداش میزدن-دستی به چاقوش کشید:گمونم گیر یه روانی افتادیم که میخواد مارو بازی بده.......
یکهو چراغ بالا سرمون قرمز شد و صدای ترق ترسناکی شنیده شد.هممون سیخ شدیم.
الی:ام.....سارا-
زمین کم کم شروع کرد به بالا اومدن.
نوشا دادزد:اگه یه راهی پیدا نکنیم پرسمون میکنن!!!
کاتسو غر زد:اونوقت چطوری؟!اینجا هیچی نیست!!!
اژر با خونسردی گفت:هر چیزی یه راه حلی داره،حتی مسئله های بی راه حلی که انیشتین حلشون کرد!
کاتسو:خو بیا بفرما خانوم انیشتین!>=|
تارا دادکشید:تمومش کنین!!!انقدر عین ابلها دعوا نکنین!
ملودی:همو بکشیمممم>=0
صدای لو توی ذهنم اکو شد:به،از خوشی زیاد اسکل شدن!قبلا بهتر زندگی همو نجات میدادن=|
یواش طوری که کسی نشنوه گفتم:نظر تو چیه لو؟!
زمین بیشتر به سقف نزدیک شده بود،سرمرو خم کردم.سو رو دیدم که با ترس پشت روزنامه اش کز کرده بود.
لو:هممم........بگرد ببین اینجا منبع برقی،چیزی نداره؟!
اهسته گفتم:گرفتم.......
و چهار دستو پا بسمت دیوار رفتم.هیچی بعنوان منبع برق اونجا وجود نداشت!
دستامو مشت کردم:لعنتی......
چیز داغی رو روی دستم احساس کردم،دست ملهیر بود.
لبخندی زد:عیبی نداره،دنیا دوروزه!
اخم کردم و بهش غریدم:هی!من مثل تو یه وکیل بی مصرف نیستم که زندگی و خونواده براش مهم نباشه.من میخوام زنده بمونم!
ملهیر گوشهاش اویزوون شد وعقب رفت.
بد نگاهش کردم:تو کل عمرتو با ربات وچیزای الکترونیکی گذروندی!بنظرت این دور وبر منبع برقی چیزی هست؟!
ملهیر لبخندی زد:درست جلوته^^
و به کاغذ دیواری چنگ زد و پاره اش کرد،پشتش یه کنتور برق بود که همه ی چراغاش قرمز بودن.زمین بیشتر به سقف نزدیک شد،حالا تقریبا هممون دراز کش بودیم.
لو گفت:خوب.حالا خیلی متمدنانه غیر فعالش---
ملهیر سریع انگشتشو گذاشت لا سیمهای کنتور،بدنش شروع کرد به گلیچی شدن غیر معمول ولرزیدن.از کنتور صدای جیزی اومد و منفجر شد،چراغ قرمز بالا سرمون ترکید وزمین شروع کرد به اهسته پایین اومدن.
همگی بلند شدیم،جون سالم بدر برده بودیم!!!فقط ملهیر،مثل ماهی ای که تازه از دریا بیرون اورده باشنش سیخ روی زمین افتاده بود و گه گداری دستوپاش یه تیک میخورد.
ملودی تبرشرو پایین گرفت وبا نوکش زد به دست ملهیر:زنده است؟!
الی با تاسف گفت:بیچاره.......
دیوار اهنی کم کم شروع کرد به کنار رفتن.
با بیحوصلگی یکی از لنگای ملهیر رو گرفتم:بیاین بریم=|
و همه با من درحالیکه ملهیر رو روی زمین میکشیدم از در رد شدیم.بیرون یک فضای بیش از حد باز بود!در واقع،ما توی یه ساختمون بودیم که توی اسمون بی انتهایی معلق بود!اطرافمون کلی تیکه سنگ کوچیک معلق در هوا بود.که راهمونو برای رفتن به جزیره های معلق و بزرگ که از اون دور بنظر لکه سیاهی میومدن،هموار کرده بود.
کاتسو:........ما کجاییم........
-------------
- کلهم در جهان هستی،13 بعد وجود داره!
اهسته گفتم:چی؟!ولی---
جرانیمو با خودکارش ور رفت:میدونم خانوم گوینده،شما در بچگیتون به کارتونهای زیادی سفر کردید.به اونها "مینی ساید" میگن.دنیاهایی که ادمیزادها با تخیلشون خلق کردن!اما بعد فرق داره.....اونها از زمانی که بشریت وجود داشته وجود داشتن!
و بلند شد:با اقای گیرلوس صحبتی در این باره داشتم!ایشون سیگنالهای مختلفی رو از جهات مختلف ردیابی کردن!این یعنی بجز سرزمین اصلی وسرزمین رویایی،11 بعد وتمدن دیگه در جهان وجود داره،که زیادم دور نیستن!
- اوووو چه فلش بک قشنگی!الان به چه نتیجه ای رسیدی گلم؟!^^
لو به بدن محو جرانیمو انگشت زد:همیشه از این موش لجنی متنفر بودما!زیادی حرف میزنه زیادیم میدونه لامصب!
پوکر شدم:وسط مرور خاطراتم چه غلطی میکنی؟!
لو لبخندی زد:تو باهام دست دادی!یعنی الان مغزتو باهام شریکی!
من:همین الان-
لو:من الان میدونم به همه میگفتی از پسرا متنفری ولی تو 15 سالگیت 4 تا دوست پسر داشتی!
من:خفه شو.
لو زنجیر تلویزیونهارو گرفت:اوکی!ادامه فلش بک=0
سرمرو سفت تکون دادم واز افکارم بیرون اومدم.همه با دهن باز بهم خیره شده بودن.
اهی کشیدم:چه مرگتونه.....
نوشا پوکر وارانه گفت:زیادی با خودت حرف میزنی!
- موهوهوهو!از اون چیزی که فکر میکردم وراج ترین!!!!
روی یکی از تیکه سنگها،یک سگ با قلاده سلطنتی ویه تاج معلق رو سرش ایستاده بود.
ملهیر از جا پرید:یه سگگگگگگ0_0
سگه خندید:نترس خرگوش جون،اشغال خور نیستم!چون من لویی چهاردهم هستم!
ملودی:جون من؟!
لویی:البته،جون تو^^
و گلوشرو صاف کرد:شماها انتخاب شدید،برای شرکت توی این بازی خیلی خیلی عادلانه!
غریدم:این بازی ای که ازش حرف میزنی چی هست؟!
لویی دمشرو مشتاقانه تکون داد:این بازی به سادگی یه قایم موشکه!یکی بین شما خائنه.....هر شب چشم میذاره........و اگه یکیتونو پیدا کنه........میکشتتون!
چشمهام ریز شد.
لویی با شور گفت:بعد از هر قتل،شما فرصت دارید که مدارک رو کنار هم بذارید وخائن رو پیدا کنید.اگه پیداش کنید،من با کمال میل میکشمش و همتون رو ازاد میکنم!
دستهام از شوک خشک شده بودن.یه......خائن؟!
لویی با لحن مرموز گفت:ولی اگه پیداش نکنین.....باید به یکنفر رای بدید تا بیگناه کشته بشه!و همینطوری اگه پیش بره،همتون میمیرید وخائن برنده میشه.........
سو بیشتر پشت روزنامش قایم شد ولرزید.
ملهیر تکون تکونش داد:به اذن الهی حرفی بزن چیزی بگوووووووووو:--:
لویی:بازی......از الان شروع میشه!مو هوهوهوهو!!!!
منتظر فحشهاتون در کامنتها هستیم