روی یکی از تلویزیونها نشسته بود.موهای بلوندش اشفته و بهم ریخته بودن،صورتش سفید و رنگ پریده بود وزیر چشمهاش طوق سیاه ضخیمی بود.اونجا باد نمیوزید،اما انتهای کت سیاه پاره پوره اش تو هوا تاب میخورد.
دستشرو روی زانو اش گذاشت وبطرفم خم شد.به گردنش و دستوپاش زنجیر های خاکستری رنگی بسته شده بود که به تلویزیونها وصل بود.
لبخند تلخی زد:چقدر گذشته؟!
لبم رو گاز زدم:هوم......هشت سال.هشت ساله که مردی.......
پقی زد زیر خنده:اوووو!پس حسابی کیفتون کوکه!!!
و اشک دور چشمش رو پاک کرد:اگه میدونستم اینطور میشه زودتر میمردم!
دست به سینه شدم:شما احیانا نباید تو جهنم باشی؟!اقای لو؟!
لو دیوونه وار خندید:فکر میکنی چارلی بهم اجازه داد؟!
پوکر گفتم:کام اننننن!انقدر وضع اعمالت خیطه؟!
لو:دور از عقده ای بازی.چارلی بهم گفت جهنم جایی برای من نیست.......حتی نمیتونم به ارامش برسم.چون کاریو که باید تو زندگیم میکردم،نکردم!
زنجیرشرو گرفت:این یعنی مردنم کافی نبود....نمیدونم.......
به دستهاش نگاه کرد:سعی کردم با ذهن سازنده ام تماس بگیرم اما اون ذهنشو بسته.....میدونم حوصلمو نداره......تنها گزینه ام موند تو......
اهی کشیدم:ببین،دوست دارم کمکت کنم ولی همین الانشم خودم تو دردسرم......
لو سرشرو انداخت.تندی گفتم:ولی قول میدم کمکت کنم!چطور میتونیم دوباره همو ببینیم؟!
لو پوکر گفت:این یه مکالمه یک طرفه است.فقط من میتونم بیام سراغت....برای اینکه دو طرفه شه.....
از تلویزیون پرید پایین و جلوی من وایستاد.دستشرو بسمتم دراز کرد:دست بده.....اینطوری هم میتونیم با هم در ارتباط باشیم هم میتونم یجورایی هر چیزی که تو میبینی رو منم ببینم!
شک داشتم ودودل بودم.اگه قصدش یچیز دیگه بود چی؟!ولی اون مرده بود وجادوی خاصی هم نداشت.پس میشد خطرشرو به جون خرید!باهاش دست دادم.تلویزیونها لرزیدن،نور اندکی که روشون میتابید محو شد و همجا تاریک شد.محکم چشمهامرو برهم زدم وبازشون کردم.
ملهیر بالا سرم بود:دالی^^
محکم پامو کوبوندم وسط لنگاش:برو اونوررررررر>=|
و بلند شدم.توی همون راهرو بودیم،اما همجا روشن بود.
ملودی پوزخندی زد:وقتی به الی سایفر دست زدی چراغا روشن شد!اما انگار برقش گازت گرفت!
نوشا بهم اخم کرد:رویای عجیب غریبی که ندیدی؟!
صدایی توی ذهنم گفت:بهش نگو.نگو.نگوووووو.
سرمرو خاروندم:نه بابا بیهوش شدم فقط._.
الی دستهاشرو در هم قلاب کرد وبا خجالت گفت:اول که اومده بودم اینجا خیلی ترسیده بودم،فکر میکردم تنهام......ولی انگار خیلیا اینجان!
راست میگفت.حالا دور وبرمون کلی شخصیت بود!
ملهیر با دوتا بچه،که یکیشون لباس و کلاه بلند بنفش وشنل زرد داشت واونیکی لباس خاکستری وموهای طلایی،"ان مان نبادان"بازی میکرد.
صدای تو سرم-که احتمالا لو بود گفت:خوب خوب!گروه اول!بچه سالا!اون نره خر لنگ درازم جزوشونه!
خنده ام گرفت و سرمرو چرخوندم.کاتسو و یه گربه که احتمالا از کارتون هپی تری فرندز بود با کت سیاه باز به دیوار تکیه داده بودن و با تاسف سر تکون میدادن.
لو:گروه دوم!غرغرو ها!
اژر،تارا و نوشا،دوستهای قدیمیم، اماده باش یه گوشه وایستاده بودن.
لو با بیحوصلگی گفت:گروه سوم.مثلا سوپر هیرو ها!
ملودیو دیدم که با تبر یجا برای ملهیر کمین گرفته بود.
لو سرفه ای کرد:اهم.خرگوش نفله کن!
پقی زدم زیر خنده:اوکی!!!منو الی چی؟!
لو:خوش دارم بگم تنها گروه نرمال این جمعین!
ابرو بالا بردم:اینارو میگی چون قبول کردم کمکت کنم؟!
لو با طعنه گفت:اره بابا.بخودت نگیری یوقت!
یکهو متوجه یک شخصیت شدم،که تمام مدت ساکت یکجا کز کرده بود و بالا تنه اش پشت یک روزنامه که میخوندش پنهون بود.
اهسته گفتم:یکی جا مونده......
و رفتم بطرفش:ام،سلام؟!توئم گیر افتادی درسته؟!
اروم روزنامه اش رو پایین اورد وبا خجالت بهم نگاه کرد.منم بهش نگاه کردم،تا مدت طولانی.اما هیچی نگفت.
اروم باهاش شروع کردم به حرف زدن:خوبی؟!ببینم......ترسیدی؟!
لو غر غر کرد:ترس کجا بود بابا داره دیدت میزنه!
دست به سینه شدم ویواش گفتم:نکنه فکر کردی همه مثل تو ان؟!
شخصیته تا دید دارم با هوا حرف میزنم،بیشتر پشت روزنامش قایم شد ولرزید.
سرمرو مالوندم:ایتس اوکی....ایتس اوکی!اسمت چیه؟!
روزنامه اشرو بسمتم چرخوند.روش درشت نوشته شده بود:سلام.از اشناییتون خوشبختم!من سو هستم!!!
لبخندی زدم:خوشبختم!اسم من ساراست!سارا گوینده ملقب به کوبنده!^^
سو روزنامه اش رو بست ودوباره باز کرد.اینبار توش نوشته بود:واقعا اسم قشنگی دارید!!!
با لبخند گفتم:میسیییی^-^
لو:واقعا زود مخت زده میشه ها!=|
خواستم فحشش بدم که ملهیر سر خوران روی کاشیهای صاف وبراق راهرو،اومد کنارم:چیزی پیدا کردی؟!این کیه؟!شونه سو رو گرفتم:تابحال ندیده بودمش اما شخصیت بی ازاری بنظر میاد!اسمش سوئه!
ملهیر جامپ کرد تو صورت سو:هوممممم انگار بی خطره!!!
سو بیشتر پشت روزنامه اش قایم شد.
چشمهای ملهیر درخشید:اوووو چیه گربه زبونتو خورده؟!>=0
سو شروع کرد به لرزیدن.
ملهیر رو از یقه گرفتم و عقب کشیدمش:داری میترسونیش!
و بسمت سو چرخیدم:میتونی چیزی بگی؟!
سو سرشرو به علامت نه تکون داد وپشت روزنامه اش قایم شد.بقیه هم دورمون جمع شدن.
کاتسو:همممم......حالا چی؟!
ملودی تبرشرو بالا برد:رباته رو بکشیم!!!
پفی کردم:نه=|
همون موقع صدای خنده ای ریز و رو مخ شنیده شد.انگار از همه طرف در حال اکو شدن بود.
- مو هو هو هو هو هو!خوشحالم از الان مشتاق شروع شدن بازی این!
دستهامرو مشت کردم:چی......کدوم بازی!تو کی هستی؟!
- جوش نزن نویسنده،بهتره این راهرو رو تموم کنین وبه سالن بیاین.وقتی که همو ببینیم.........همچی توضیح داده میشه!
و دوباره صدای خنده ی رو مخش شنیده شد.یکهو سو روزنامه اش رو لول کرد و با سرعت بسمت ته راهرو دوید.
اژر:صبر کن پسر!داری کجا میری؟!
و با بقیه دنبالش دویدن.
لو با تن رو مخی گفت:همممم.........خوش دارم لقب این یارو رو بذارم"مستر مشکوک"!زیادی مرموزه!
غر غر کردم:اه خفه شو دیگه.......
و با بقیه شروع کردم به دویدن.......
نظر فراموش نشود!!!